نویسنده: نومراد ساریخانف (نویسنده ی فقید ترکمنستان)
مترجم: یوسف قوجق
ـ شما این را می گویید. بگذارید من خارج از این موضوع ، در باره ی چیز دیگری به شما بگویم. زمانی پیش از این ، کار و بارم شده بود گشتن اوبه ها. تمام صحرای قره قوم را گشتم. ادبیات شفاهی جمع آوری می کردم. در حین گشت و گذار ، در گوشه ای از صحرا به اوبه ای رسیدم. شما که می دانید مردم اوبه کنجکاو هستند. به میزبانم گفتم که به چه کاری مشغولم. صاحب آن خانه گفت: «فکر می کنم کسی را که به دنبالش هستید ، پیرمردی باشد که در جنوب این اوبه زندگی می کند. کتابی دارد. شاید به درد کارتان بخورد. هر کس آن را دیده ، پسندیده. خودم نیز آن را گوش داده ام. کتاب نیست ، طلاست!»
بعد هم گفت: «ولی فکر نمی کنم به آسانی بتوانی آن را از پیرمرد بگیری. نشسته است و می گوید: "کتابی که می گویند ، این است.»
از حرف هایی که او می زد ، شصتم خبردار شد که پیرمرد چه انس و الفتی با آن کتاب دارد و گرفتنش از او کاری دشوار است.
درست است. ارزش کتاب را همه می دانند. من این را بارها و بارها دیده ام. حتی آنها که سوادی ندارند و نمی دانند داخل کتاب چه چیزی وجود دارد ، با آوردن بهانه هایی شبیه به این که "توان خواندن ندارم اما فلان جان ، بزرگ و باسواد خواهد شد و برایم خواهد خواند ، آن را نمی دهند. بهانه های مختلفی پیدا می کنند. زمانی به خوبی پی به این موضوع می بری که کارت همین باشد.
من با توجه به تجارب زیادی که در این زمینه داشتم ، به نزد پیرمردی رفتم که نشانی اش را داده بودند. او را در خانه اش یافتم. مردی بود درشت اندام با محاسن سفیدی که چانه اش را می پوشاند. با احترام استقبالم کرد. مردی بود کنجکاو ، از آنهایی که با دیدن آمدنت ، نشستنت و طرز صحبت کردنت می خواستند تو را از همان ابتدا بشناسند. گفت: «بفرما بنشین جوان!» و مرا به روی تشکی که پهن بود ، نشاند و سوال بارانم کرد: «جوان! از کجا آمده ای؟ اهل کجایی؟ از کدام ایل و تباری؟ به چه کاری مشغولی؟ ...»
من به همان ترتیبی که پرسیده بود ، جواب دادم و در انتها گفتم: «من سر و کارم با کتاب است!»
دیدم دستی به محاسنش کشید. گفت: «این خیلی خوبه مرد جوان!» و نگاه به من کرد. دیدم چشمانش تیز شد. جوری نگاهم می کرد که انگار از صورتم داشت مطلبی را می خواند. بعد دیدم زنش را که یک بار بیرون بود و بار دیگر در خانه ، صدا کرد و گفت: «کتاب کجاست. بده به من! »
زن بی آن که چیزی بگوید ، دستش را کاملا به داخل خورجین قالی که بر چوب آلاچیق آویزان بود ، فرو کرد و بقچه ای کهنه بیرون آورد. کتابی از آن در آورد و آن را دو دستی به پیرمرد داد. پیرمرد همان طور که کتاب در دستش بود ، با همان چشمان نافذی که داشت ، بار دیگر به صورتم نگاه کرد و گفت: «جوان! که گفتی سر و کارت با کتاب است! پس هر دوی ما به یک کار مشغولیم. اگر راست گفته باشی ، آن وقت خواهی فهمید اینی که دارم چه جور کتابی است. من تو را با ارزشی که روی این کتاب می گذاری ، خواهم شناخت. بگیر و نگاهی به آن بینداز! آیا تا به حال جاهایی که رفته ای ، کتابی دیده ای که بتواند با این برابری کند؟ این یک چیز دیگر است. هر کلمه از این کتاب ، با شتری برابری می کند!»
کتابی قطور بود. با جلدی از پارچه و گل های قرمزی که دیگر رنگ و رویی نداشت. داخل کتاب با جوهر قرمز پررنگی، رنگ شده بود. خطی هم که با دست نوشته شده بود ، کاملاً خوانا بود. حتم ، کسی که آن را نوشته بود ، زمانی عشق نوشتن آن را پیدا کرده و با اخلاصی تمام ، کلمه به کلمه ی آن را با دقت نگاشته بود. کافی بود نگاهی به آن بیندازی. خود به خود می خواندی و می خواندی. زیاد خوانده شده بود. لبه ی صفحات، پاره پاره بود و بر هر صفحه ، رد انگشتان مانده بود. معلوم بود که سال های متمادی دست به دست گشته و مطالعه شده بود.
من سریع تمام صفحات آن را ورق زدم. همانی بود که من شب و روز بی خوابی کشیده و برای یافتنش همه جا را زیر و رو کرده بودم. آنچه را که روستا به روستا رفته و از دم در هزاران خانه دست خالی برگشته بودم و معلوم هم نبود از دم در چند هزار خانه ی دیگر باید دست خالی برمی گشتم ، می توانستم در همین کتاب بیابم. به این اطمینان داشتم. اکنون در مقابل چشمانم بود. این اثر چیزی دیگر و پیرمرد که مالک این اثر بود ، کسی دیگر بود. سعی کردم تا جایی که می توانم خوشحالی آن لحظه ی خودم را از پیرمرد پنهان کنم. اما پیرمرد گویا بدون من هم می دانست که آن کتاب ، چیز خوب و نایابی است. بی دلیل نبود که گفته بود: «هر کلمه از این با شتری برابری می کند». او بر خودش می بالید که مالک چنین چیز گران بهایی است. شاید هم به همین دلیل بود که به محض رفتنم به آن جا ، کتاب را به دستم داده بود تا ببینم.
برای این که ببینم از آن خبر دارد یا نه ، بخش هایی از آن کتاب را برایش خواندم. دیدم دو برابر بیشتر از آنچه من برایش خواندم ، برایم از حفظ خواند و گفت: «دیدی مرد جوان! دیدی هر کلمه ی این با شتری برابری می کند؟»
و به من نگاه کرد. بعد با همان حراراتی که داشت ، غزلی دیگر از حفظ خواند. به گمانم همانی بود که دلش را به جوش می آورد. چون گفت: «دیدی؟ این اثر، چیزی دیگر است.»
و گفت: «هر چه بیشتر بخوانی ، بیشتر مجذوبش می شوی.»
و گفت: «به حق هم هر کلمه از این ، به شتری می ارزد.»
با خودم گفتم: «اثر خوبی است و آنچه پیرمرد می گفت ، حقیقت دارد. من شیفته ی این شده ام. به قدری که دوست ندارم آن را زمین بگذارم. هر طور که شده باید این را از دست پیرمرد بگیرم. اما شترانی را که قیمت هر کلمه از آن است ، از کجا می توانی بیابی؟ حالا فرض کنیم شترها را هم پیدا کنی ، چه طور رویت خواهد شد به پیرمرد بگویی «این را به من بده» ؟ او که گفت «اگر قیمتش بیارزد ، می فروشم.» چه طور می توانی آن را بپردازی ؟ یا این که نزدش می نشینی و سیاست بازی می کنی و اگر آخر سر بخواهی به او بگویی که کتابت را به من بده ، آیا می توانی سیاستی را که در پیش گرفته ای ، توجیه کنی؟!» او از کتاب، چنان تعریف می کند وآن را به عرش می رساند و مدام هم می گوید که خودش و تمام مردم روستا دوستش دارند و هیچ وقت آن را از دست نخواهد داد، که فرصتی نمی دهد تا این موضوع را مطرح کنی ! حیرانم از این همه اخلاصی که دارد.
در فکرم. به یاد می آورم زمانی را که من شبیه به این آثار خوب را از کسان دیگر می گرفتم. هر چه باشد ، آنها این گونه نبودند. اما این پیرمرد ؛ آخ تو نگو ، که با این کتابش بی آن که فرصت اظهار نظر بدهد ، مدام تعریفش را می کرد. همان جا که نشسته بودم ، مدام سعی می کردم خودم را نسبت به این کتاب ، بی اهمیت نشان بدهم و حرفش را به جایی دیگر سوق دهم. اما او در باره ی توسعه ی دامداری خود و این که باید به کناره ی آمودریا کوچ کنند و در آن جا به زراعت بپردازند ، به اختصار سخن می گفت و باز هم برمی گشت به آن اثر. حرف هم پیدا می کرد. از مردم روستا می گفت که کتابش را می برند و مطالعه می کنند و چه ارزشی به آن کتاب می دهند. به گمانش آن کتاب ، کتابی منحصر به فرد در جهان است. دانسته می گوید: «این همین است. همتایی ندارد. تنها همین هست که من دارم.»
او چنان به این امر باور دارد که نمی توان حد و اندازه ای برای آن تصور کرد. شاید به همین خاطر است که دوست ندارد روزی آن کتاب را از دست بدهد.
بالاخره بی آن که بتوانم حرفم را به او بگویم ، از کنارش بلند شدم. اما به او گفتم که هنور قصد ندارم از آن روستا بروم. به خودم گفتم: «بگذار پیش میزبانم بروم. بلکه آنها بتوانند برای گرفتن آن کتاب کمکی کنند.»
برگشتم خانه ی میزبانم و گفتم کاری نتوانسته ام از پیش ببرم. بعد پرسیدم: «چگونه می توان رگ خواب آن پیرمرد را پیدا کرد؟ من که نتوانستم. تصور هم نمی کنم بتوان کتاب را از او خریداری کرد و یا حتی از آن رونویسی نمود.»
آنها گفتند: «جوان! ما نمی توانیم به او بگوییم «کتابت را بفروش». اگر لازمش داری ، باید خودت راهش را پیدا کنی... ما پیش از این هم به تو گفته بودیم که گرفتن آن از پیر مرد کار دشواری است. او چنین فردی است....»
در هر صورت ، من کسی نبودم که از آن پیرمرد دست بکشم. آن شب باز هم پیش او رفتم. او این بار نیز همچون قبل ، با گشاده رویی مرا به حضور پذیرفت. گفت: «جوان! خیلی خوش آمدی. بفرمایید روی تشک! با دیدن این کتاب ، نمی توانی از من دوری کنی. نه تنها تو ، بلکه دیگران هم همین طور هستند.»
بعد هم از همان جوال ، همان بقچه را بیرون آورد و همان اثر را از همان بقچه در آورد و به دستم داد. گفت: «اگر علاقه مندی ، بخوان جوان! هر کلمه از این ، به دنیایی می ارزد.»
گفتم: «همین طور است.» ؟
بعد با تظاهر به بی میلی ، باز هم صفحاتش را ورق زدم و آرام و با تأنی ، شروع کردم به این که تمایلم را نسبت به خرید آن کتاب بیان نمایم.
ـ «ولمراد آقا! چند سال است که این به دست شما افتاده؟»
ـ« جوان! چهل سال است که دارمش.»
ـ« که این طور! شما در این همه سال توانسته اید آنچه را در این کتاب هست ، حفظ کنید و می دانید.»
ـ می دانم. حتم دارم که می دانم. آن هم چه دانستنی ، که می توانم همه را با تمام توضیحاتش در یک نشست بیان کنم. تمامی آنچه در این است ، در قلبم نوشته شده است.
گفتم: «پس دیگر نیازی به این ندارید.»
پیرمرد طوری به من نگاه کرد که گویی می گفت: «تو چیزی را از من مخفی می کنی. چه می خواهی بگویی؟ به چه منظوری این جا آمده ای؟»
از نگاهی که به من می کرد ، مضطرب شدم و آنچه در دل داشتم به زبان آوردم. گفتم: «شما با هر قیمتی که در نظر دارید ، این را به من بفروشید.»
پیرمرد انگار که از اوج آسمان رها شده باشد و افتاده باشد زمین ، چشمانش می خواست از حدقه بیرون بپرد. زنش نیز انگار از آسمان به زمین افتاده باشد ، هاج و واج ماند. یقه ی پیراهنش را با دست هایش گرفت و مثل سنگ به زمین نشست. حس کردم از سوال من حتی ستون های آلاچیق هم به خود لرزیدند. الیاف های پشمی آویزان به نوک ستون های آلاچیق و حتی سچک های توبره و بالش ها نیز در جایی که بودند ، به خود لرزیدند. من نیز حتی نفهمیدم چرا حیرت کرده بودم از آنچه پیش آمده بود.
کمی بعد ، پیرمرد به خود آمد. کتاب را از دستم قاپید و به سمت زنش دراز کرد. گفت: «بیا! این را بگیر و در همان جای قبلی اش بگذار!»
بعد هم با چشمانی که ابروان پرپشتش به هم می رسید ، به من نگاه کرد و گفت: «این را هرگز از دست نخواهیم داد.»
و گفت: «جوان! همین الان بود که به تو گفتم. هر چند می گویند چیزی نیست که فروشی نباشد ، اما باید عاقل می بودی و این را از ما نمی خواستی! اگر خواهان این هستی ، ابتدا باید مرا راضی کنی. گمان هم نمی کنم بتوانی مرا راضی کنی. اگر هم راضی شوم ، پسرم و زنم راضی نخواهند شد. مردم روستایم که جای خود دارد. آنها هم راضی نخواهند شد. ما این را از دست نخواهیم داد. آن سال ها که محتاج تکه ای نان هم بودیم ، حتی زمانی که نمی توانستیم یک کلمه از این را بخوانیم ، به فکر نیفتادیم این را بفروشیم. حالا که اصلاً. تو که همین الان آن را خواندی و دانستی که هر کلمه از این به یک شتر می ارزد. اگر بگویم این کتاب چگونه به دستمان رسیده ، آن وقت فکر نمی کنم چنین تقاضایی کنی. بهتر است برایت بگویم . هر چند که تا به امروز حتی برای نزدیک ترین همسایه هایمان نیز تعریف نکرده ایم. من و این پیرزن تنها کسانی هستیم که از این جریان خبر داریم. البته این که به کسی نگفته ایم ، دلایل موجهی دارد. اگر مردم می شنیدند که من این کتاب را به چه قیمتی به دست آورده ام ، آن وقت چو می افتاد بین مردم و به مثلی تبدیل می شد و می گفتند:« مانند ولمراد و خرید کتابش!» به همین خاطر من به کسی نگفته ام. هر چند که الان هم می گویند: کتاب ولمراد به دنیایی می ارزد. اما...
گفتم: «بگو»
و نشان دادم که کنجکاو شده ام.
گفتم: «بگو! من سراپا گوشم. دیگر نمی توانم صبر کنم و تو هیچ نگویی.»
به گمانم پیرمرد خوشحال بود که مرا به آن حال و روز انداخته است. مغرورانه لبخندی زد.